دانش آموز جدید پارت۱۸
پارت ۱۸
= پدرم ی دختر باز لعنتی بود... و ی معتاد الکلی)البته بالنسبت باباش. پ.ن(... کل زندگیمونو
فروخت تا مثالً از دنیا لذت ببره
+ خدای من....پس چه بالیی سر مادرت اومد؟ حتماً خیلی زجر کشیدید
= مادرم از وقتی 20 سالش بود تبدیل به ی هرزه پول پرست شد... شانس آوردم که
حرومزاده بدنیا نیومدم... پدر و مادرم با ضرب و زور با هم ازدواج کردن و چند یک سال
بعد برای اینکه از شر خونواده هاشون خالص بشن منو به دنیا آوردن و هر کدومشون بعد از
به دنیا اومدم من رفتن پی خوش گذرونیشون... پدر بزرگم میگفت بعضی وقتا مادرم حتی
بهم شیر هم نمیداد...وقتی دقیقاً 7 سالم بود پدرم و مادرم منو میخواستن بفروشن...توی بازار
سیاه...چیزی نمونده بود که تحویلم بگیرن که پلیسا اومدن...واقعاً پاکیم و زندگیم رو بهشون
مدیون بودم...وقتی توی اداره پلیس به اعضای خونوادم زنگ میزدن که بیان منو ببرن
نیومدن...حتی گفتن اصالً منو نمیشناسن...این بود که رفتم یتیم خونه...از اونجایی که توی
یکی از یتیم خونه هایی بودم که بودجه مالیشون کم بود...همیشه توی مدرسه ی بدی
بودم...همیشه زیر دست قلدرای مدرسم کتک میخوردم...تا اینکه وقتی دوم دبیرستان بودم
عموم اومد دنبالم...وقتی دلیلشو پرسیدم بهم گفت که پدر و مادرم مردن...هر کدوم توی یک
روز و توی دو ساعت و زمان مختلف و به شیوه ی مختلفی مردن...مادرم انقدر الکل خورده
بود و انقدر رابطه داشت که شب حدوداً ساعت 8 مرد...پدرم هم با ی دختر مست کرده بود
و هر دوشون ساعت 11 شب توی بزرگ راه بیرون شهر رفتن زیر تریلی...از قضا پدرم کلی
قرض باال اورده بود و عموم میخواست حضانت من رو بگیره که خونمون رو بفروشه تا
قرضای هنگفت پدرم رو بده...وقتی 18 سالم شد تنهایی بدون اینکه به عموم بگم اومدم
سئول...و کلی کار کردم تا بتونم حداقل ی خونه اجاره کنم و به زندگیم ادامه بدم...تا 21
سالگمیم ی زندگی کوچیک و آروم برای خودم دست و پا کردم. دوست داشتم تحصیلمو
ادامه و بدم و پلیس بشم... بنابراین رفتم مدرسه و توی دبیرستان سال سوم ثبت نام کردم. به
خاطر اینکه بتونم خرجمو در بیارم نمیتونستم خوب درس بخونم...این بود که پارسال رو
افتادم و منو از مدرسه اخراج کردن...قید پلیس شدن و درس خوندن رو زده بودم که ی روز
وقتی سرکار بودم که آقای لی رو دیدم...بهم لطف کرد و با وجود اینکه وسط سال تحصیلی
بود کمکم کرد و منو توی مدرسه ثبت نام کرد. باز هم به خاطر مشغله ی کاری اصالً
نتونستم برای امتحانات نیم سال بخونم و نمرم تقریباً صفر شد... آقای لی برای معلما
شرایطم رو توضیح داد. اونا هم قبولش کردن و ازم خواستن که از این به بعد بیشتر تالشمو
بکنم.. منم میخواستم این کار رو بکنم ولی نشد.. اگه میخواستم ی شیفت نرم سرکار که
= پدرم ی دختر باز لعنتی بود... و ی معتاد الکلی)البته بالنسبت باباش. پ.ن(... کل زندگیمونو
فروخت تا مثالً از دنیا لذت ببره
+ خدای من....پس چه بالیی سر مادرت اومد؟ حتماً خیلی زجر کشیدید
= مادرم از وقتی 20 سالش بود تبدیل به ی هرزه پول پرست شد... شانس آوردم که
حرومزاده بدنیا نیومدم... پدر و مادرم با ضرب و زور با هم ازدواج کردن و چند یک سال
بعد برای اینکه از شر خونواده هاشون خالص بشن منو به دنیا آوردن و هر کدومشون بعد از
به دنیا اومدم من رفتن پی خوش گذرونیشون... پدر بزرگم میگفت بعضی وقتا مادرم حتی
بهم شیر هم نمیداد...وقتی دقیقاً 7 سالم بود پدرم و مادرم منو میخواستن بفروشن...توی بازار
سیاه...چیزی نمونده بود که تحویلم بگیرن که پلیسا اومدن...واقعاً پاکیم و زندگیم رو بهشون
مدیون بودم...وقتی توی اداره پلیس به اعضای خونوادم زنگ میزدن که بیان منو ببرن
نیومدن...حتی گفتن اصالً منو نمیشناسن...این بود که رفتم یتیم خونه...از اونجایی که توی
یکی از یتیم خونه هایی بودم که بودجه مالیشون کم بود...همیشه توی مدرسه ی بدی
بودم...همیشه زیر دست قلدرای مدرسم کتک میخوردم...تا اینکه وقتی دوم دبیرستان بودم
عموم اومد دنبالم...وقتی دلیلشو پرسیدم بهم گفت که پدر و مادرم مردن...هر کدوم توی یک
روز و توی دو ساعت و زمان مختلف و به شیوه ی مختلفی مردن...مادرم انقدر الکل خورده
بود و انقدر رابطه داشت که شب حدوداً ساعت 8 مرد...پدرم هم با ی دختر مست کرده بود
و هر دوشون ساعت 11 شب توی بزرگ راه بیرون شهر رفتن زیر تریلی...از قضا پدرم کلی
قرض باال اورده بود و عموم میخواست حضانت من رو بگیره که خونمون رو بفروشه تا
قرضای هنگفت پدرم رو بده...وقتی 18 سالم شد تنهایی بدون اینکه به عموم بگم اومدم
سئول...و کلی کار کردم تا بتونم حداقل ی خونه اجاره کنم و به زندگیم ادامه بدم...تا 21
سالگمیم ی زندگی کوچیک و آروم برای خودم دست و پا کردم. دوست داشتم تحصیلمو
ادامه و بدم و پلیس بشم... بنابراین رفتم مدرسه و توی دبیرستان سال سوم ثبت نام کردم. به
خاطر اینکه بتونم خرجمو در بیارم نمیتونستم خوب درس بخونم...این بود که پارسال رو
افتادم و منو از مدرسه اخراج کردن...قید پلیس شدن و درس خوندن رو زده بودم که ی روز
وقتی سرکار بودم که آقای لی رو دیدم...بهم لطف کرد و با وجود اینکه وسط سال تحصیلی
بود کمکم کرد و منو توی مدرسه ثبت نام کرد. باز هم به خاطر مشغله ی کاری اصالً
نتونستم برای امتحانات نیم سال بخونم و نمرم تقریباً صفر شد... آقای لی برای معلما
شرایطم رو توضیح داد. اونا هم قبولش کردن و ازم خواستن که از این به بعد بیشتر تالشمو
بکنم.. منم میخواستم این کار رو بکنم ولی نشد.. اگه میخواستم ی شیفت نرم سرکار که
- ۳.۸k
- ۰۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط